قالیچه پرنده



1. شما چقدر زیاد شده‌اید!

دانای‌ـکل‌ـنوشت: البته دلیلش را دیروز فهمیدم.


2. اما دیروز صبح یک‌لحظه منظرة ترسناکی از فیلم‌های خاصی را مجسم کردم که با حملة رتیل‌ها، مورچه‌ها یا پرندگان به شهر همراه بود‍!

قدم اول: می‌دانی مغزت عادت کرده از بعضی چیزها تصویرهای وحشتناک غیرواقعی یا ناممکن بسازد یا به سمت چنین تصاویری برود.

قدم دوم: سعی می‌کنی سرِ خرِ چموش مغزت را کج کنی. با زور که به هدفت نمی‌رسی چون خر قبرسی است. پس فهمیده‌ای که باید از ترفند هویج استفاده کنی. به‌یاد توکا کوچولوی کتاب کنسرو غول، برایش ساندویچ پویج درست کن!

ته آن تصویر چندثانیه‌ای وحشتناک، فکر کردم: «خب آدم بلایی سرش بیاید، با این مخلوقات زیبای نازک‌بدن باشد بهتر است تا خیلی چیزهای دیگر!»


دیروز موقع بازگشت، کشف کردم وقتی توی صف متروام (در واقع، باید بگویم لای بدن‌های دیگری رو به فشرده‌شدنم) ناخودآگاه از [قضیة «قاشق روغن»] [1] استفاده می‌کنم؛ هم مراقب سلامت خودم و وسایل همراهم‌ام و هم حواسم به تاکتیک‌های حرکتی برای سوارشدن و پیداکردن بهترین جا و صدمه‌نزدن به دیگران است.

[1]. کیمیاگر، پائولو کوئلیو.


و دیروز، برای رسیدن، کلی راه رفتم و سعی کردم از زمان‌بندی‌ام بیشترین استفاده را بکنم و «راه‌»های جدیدی را بشناسم. مثلاً از آدرس مطمئن استفاده نکردم و خواستم حدس خودم را امتحان کنم. شد حدود 20 تا 25 دقیقه پیاده‌روی در فضایی دوست‌داشتنی و ختم شد به کشف اینکه: «ئه، اصلاً این ایستگاه مترو خیلی مناسب‌تر و نزدیک‌تر است!» در برگشت.

و در مجموع، ختم شد به خیلی چیزهای قشنگ و یگانة دیگر؛ از حضور در محضر بزرگان گرفته تا دیدن شخص مبارکی که واقعاً غبطه‌برانگیز است و همچنین، حسن‌استفاده از اشارت استادی دیگر برای گشودن دریچه‌ای.

چقدر خوب است آدم احساس کند دارد بزرگ‌تر می‌شود و از مرحلة بایزیدیِ «سبحانی، مااعظم شأنی» و برعکسش، «خودراهیچ‌دیدن»، می‌گذرد و زاویة دید شخصی خودش را به‌مرور پررنگ‌تر پیدا می‌کند!

حسرت‌های کوچک: آنجا که نشسته بودم، بعضی‌ها را از پشت سر می‌دیدم و حدس می‌زدم چه کسی کجا نشسته (از تعداد اندکی که می‌شناختم) اتفاقاً آقای غبرایی نازنین هم آمدند و از دیدن دوباره‌شان به‌شدت اوقاتم خوش شد! بله، حسرت‌ها! حرف از حسرت‌ها بود؛ اینکه کاش در زمانة زندگی فلان بزرگوار هم می‌توانستم از نزدیک ببینمشان و ملاً فلانی یا فلانی شاهرخ مسکوب باشد و در انتهای جلسه، بروی به او بگویی چقدر با خواندن آن کتاب و آن یکی دیگر و . پوست انداخته‌ای و گاه به روحت چنگ انداخته‌ای و گاه نوازشش کرده‌ای. چقدر یک‌مرتبه شروع کرده‌ای از زاویة دیگری به خودت و اطرافت نگاه‌کردن و چقدر بهتر شده‌ای و . اما بارقة امیدی که میان جمله‌هایم رخ نشان داد، به‌روشنی، می‌گوید تا دلخوشی هست جای حسرت نیست.


داشتم دنبال عکسی برای هراکلیون می‌گشتم، این تصویر توجهم را جلب کرد:

Image result for kreta heraklion

اینطوری، در این قطع و اندازه، خیلی شبیه بخشی از مناظر خوابم است که مدتی پیش دیده بودم؛ همان که جریان مسافرت من به بخشی از اروپا بود (با اسنپ!).

البته بزرگ‌شدة تصویر خیلی شبیه نیست. اینطوری کوچک و در یک نگاه، با آن شیب و سازه‌هایی که دقیقاً در سمت چپ (واقعیت) قرار دارند و آن آسمان سلطه‌طلب، واقعاً شبیه است.


بخارای مبارک را با شب کازانتزاکیس آغاز کردم [1] اما نمی‌دانم چرا آن موزیک زیبای آرام، که روی تصاویر نی کازانتزاکیس پخش می‌شد، سبب شد احساس دل‌گرفتگی بکنم! شاید یادآوری یک‌باره و بی‌هوای آن روزها برایم سخت شده؛ روزهای بیم و امید که آغشته به قلم جذاب این نویسنده و چیزهای دیگر بود. عجیب که آن روزها به‌شدت احساس آرامش می‌کردم. خب، دنیایم خیلی کوچک بود و من سلطان بلامنازع آن قلمرو محدودبودم. برایم حکم باغچه‌ای را داشت که بسیاری از گوشه‌هایش را سبز کرده بودم و بذرها یک‌به‌یک به بار می نشستند. اما طعم‌ها بسیار محدود بودند و میوه‌ها بسیار کوچک. خوبی انکارناشدنی آن روزها این بود که اشتهای سیری‌ناپذیری داشتم و هر چیزی مرا برمی‌انگیخت برای «خواستن». فرض کن همین موسیقی دل‌انگیز! مطمئنم اگر آن روزها می‌شنیدمش، با تمامی وجود سر در پی یافتنش می‌گذاشتم و با اینکه احتمال دست‌خالی‌ماندنم زیاد بود، در گوشه‌ای از ذهنم یا دفتری، برگه‌ای، حس‌وحال یا خاطره‌ای مربوط به آن را یادداشت می کردم تا بعدها که بتوانم بالاخره بیابمش.

شاید هم دلم برای سطربه‌سطر نوشته‌های کازانتزاکیس تنگ شده است. شاید برعکس، به آن روزهام حسودی‌ام می‌شود!

Image result for kreta heraklion 

[1]. با تشکر از حضور خوب پرکلاغی.


دارم فکر می‌کنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کم‌کم تنم قلقلک می‌شود برای پاشدن و ول‌گشتن توی خانه.

بعدش فکر می‌کنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.

بعد می‌بینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصل‌به‌فصل پیش زوربا برگردم و این جایزه‌ای بشود برای طی‌کردن موفقیت‌آمیز هر عنوان.


در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانی‌ای را نشان نمی‌داد.

فکر می‌کنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.

و طفلک دروگون!

کاش مال من می‌شد.

Image result for drogon



1.

Image result for daenerys and drogon the last episode

یکی از قشششششششششنگ‌ترین و باشکوه‌ترین صحنه‌ها که خب، به نظرم آن‌قدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!

2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید می‌شدم. عالی بودی همیشه.

3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، می‌گفتم آخرش می‌زنند همدیگر را لت‌وپار می‌کنند و همین پسرک ناتوان از راه‌رفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر می‌کردم. می‌گفتم شاید کمی رنگ‌ولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.

4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بی‌شرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیری‌ین را نمی‌بخشم.

5. یک‌جاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» می‌انداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!

6. زیرزمین و دخمه‌های زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوان‌های اژدهایان و سیروسلوک بچگی‌های آریا برای رقصندة‌آب‌شدن.


1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یک‌طوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر به‌خاطر لی‌لی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچه‌پرروبودن را به من القا می‌کند؛‌چیزی مثل جنیفر لارنس.

2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشه‌های دیگری بازی می‌کردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمی‌کردم چه خبر است یا پا می‌شدم راه می‌رفتم. گفته بودم که نمی‌توانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیت‌پردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجه‌برانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانواده‌اش را جزئی‌تر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.

هنرپیشة‌ اصلی این فیلم خیلی خوشکل‌تر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکل‌تر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی می‌شود!

Image result for Christopher Convery



یکی از دستاوردهای دوران راهنمایی‌ام این بود که فهمیدم «fly»، غیر از «پروازکردن»، به‌معنای «مگس» هم است.

دیگری بسیار زیبا و خیال‌انگیز و خوش‌آوا بود؛ هنوز هم یار گاه‌به‌گاه من است؛ کشف برابر انگلیسی «ابوالهول» در همان فرهنگ‌واژة تقریباً زهواردررفته.


ولی چند سالی بود به این فکر نمی‌کردم یک‌روزی برسد که کنار لینک‌های دانلود این سریال بنویسند: به‌اتمام رسیده!

انگار قرار بود تا سااال‌ها در سرزمین‌های هفت‌پادشاهی زندگی کنم و شاید روزی به سرم می‌زد قارة ایسوس را هم ببینم و مطمئنم اولین مقصدم برای سفری دور براووس بود.


بعد از دیدن فیلم Lies we tell، به تعارض در زمینة فرهنگ و گسست از سنت‌ها و جای‌گیری در جامعة جدید و این‌طور حرف‌ها رسیدم و البته خیلی زود برای خودم نتیجه‌گیری هم کردم.

کلاً از دید من، آن چیزی که مثلاً جومپا لاهیری در کتاب‌هایش می‌چپاند توی ذهن شخصیت‌هاش و صفحات زیادی از کتاب می‌شود دغدغه‌شان و حتی بخشی از گره‌های داستان هم حول آن‌ها می‌چرخد باید در بستر مناسب و به شکلی مناسب پرورش پیدا کند. همة این‌ها باید از قانون تقریباً مطلوب و جامعی تبعیت کنند؛ حالا می‌خواهد آدمی در وطن خودش زندگی کند و احساس غریبگی نکند و سنت‌های گوگولی‌اش را هم داشته باشد، یا پا شود برود آن‌طرف دنیا و مسائل خودش را در مهاجرت داشته باشد. قانون برای من فراتر از سنت و احساسات است. ارزش این مورد دوم را به هیچ وجه نمی‌خواهم کم کنم. اما بخشی از چیزهایی که در این مورد دوم وجود دارد بیخود و دست‌وپاگیر و فلان و بهمان است. جامعة آرمانی در نظر من آن است که از همة سنت‌ها، خوب‌ها و مفید فایده‌هاش و تأمل‌برانگیزهاش گلچین و حفظ و پرورش داده شوند؛‌ آن هم در سایة قانون و عقلانیت.

بله، اگر این کلونی پاکستانی ساکن انگلستان کمی خوف از قانون پیشه می‌کرد و برای خودش مافیابازی و پدرسالاربازی راه نمی‌انداخت، توی روز روشن نمی‌آمدند چاقو بزنند به دختر مردم، آن هم توی ایستگاه قطار و جلو چشم همه. همین هم باعث شد آن آقای متنفر از خشونت، که در خانة خودش جلو مهاجمان درنیامد، خلافکار بشود و آخر عمری نامة اعمالش را سیاه کند!

بله بله. من هم اعتقاد ندارم همة اینگیلیسی‌ها خوب و قانون‌مدار و بی‌گناه‌اند و فقط این پاکستانی‌ها (و لابد مهاجران دیگر جهان‌سومی) هستند که سرشان درد می‌کند برای گنن به جامعه. فقط سعی کردم از زاویة داستان به این مسئله نگاه کنم.

Image result for lies we tell

از نکته‌های خوب فیلم، حضور این دو بازیگر بود؛ یکی‌شان خانمی به‌غایت خوشکل، که مغزم در طول فیلم مدام داشت بررسی می‌‌کرد کجا دیده‌اش و بعدش یادش افتاد یکی از ملکه‌های مصری و خواهر/ همسر توت‌انخ‌آمون بوده (مینی‌سریال Tut) و دیگری هم [گبریل برن]، که با فیلم [اسب رؤیا] (همچین چیزی دوبله کرده بودندش) شناختمش. از دوتا پسرهاش توی آن فیلم خیلی خوشم می‌آمد.

از صحنه‌های خیلی خوب فیلم، این‌ها بودند:

Image result for lies we tell

Image result for lies we tell


1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورم‌بورن (عجب اسم فوق‌العاده‌ای!) به‌نظرم خیلی پخته و ملموس نمی‌رسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتاب‌ها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن می‌فهمم آن خامی و جانیفتادگی که احساس می‌کردم از چه منشأ می‌گرفته؛ از واقعیت شخصیت دنریس.

2. الآن با مارجری تایرل چنین مشکلی دارم. این مشکل هم از زمانی پیدا شد که مارجری را گرفتند و کردندش توی هلفدانی. از آن به بعد، دیگر کارها و اعمالش را درک نکردم.


خب خب خب؛ اگر به من باشد، خیلی دوست دارم زوج‌های داستان مورد علاقه‌ام را به این صورت بچینم:

سانسا و جان: بله، بله! الآن دیگر می‌شود و مشکلی نیست. جان باید از خدایش هم باشد.

راستی، فکر نمی‌کردم سوفی ترنر هم کلاه‌گیس پوشیده باشد!

تیری‌ین و دنریس: اگر قرار باشد دنی به هدفی که از ابتدا در سر داشت برسد، چه کسی بهتر از تیری‌ین می‌تواند در گوشش زمزمه‌های مشاورانه، از روی عشق و اعتماد، بکند؟

البته باید اعتراف کنم گاهی به زوج «سانسا- تیری‌ین» هم فکر کرده‌ام.

آریا و گندری: این یکی که خیلی روشن و مسلم است. ولی تصمیم آریا فوق‌العاده بهتر بود.

سر جیمی و سر بری‌ین: شوالیه‌های محبوبم.

ـ بقیه دیگر برایم، از این نظر، خیلی مهم نیستند.

ـ اگر دست من بود، لرد وریس را هم به خانة بخت می‌فرستادم!


فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانم، در گودریدز، آن‌قدر از فهرست خوانده‌شده‌ها بیشتر شده که، در حالت معمول، باید یک‌سال کتاب بخوانم تا این فاصله تازه صفر شود؛ آن هم اگر به فهرست الف چیزی نیفزایم.

یکی از شگردها این است که بیشتر از فهرست الف چیزی برای خواندن انتخاب کنم. چون در این صورت، هم فهرست ب جلو می‌رود و هم فهرست الف روند مع پیدا می‌کند! کلک خیلی بامزه و هیجان‌انگیزی است! خوشم آمد!

تبصره: حالا چه کاری است؟ چرا من باید فاصله را کم کنم؟ اصلاً هرچه فاصله باشد، لذت و انگیزة خواندن، حتی در این شکل پیش‌پاافتاده و ظاهراً بی‌اهمیت، بیشتر می‌شود.


مترصد مشتاق دیدن فیلم جدید آنتونیو باندراسم که آلمودووار جان کارگردانی کرده و پنه‌لوپه جان هم در آن نقش دارد. گویا باندراس، بابت این فیلم، در کن امسال هم جایزه گرفته. چه بهتر از این!


برندگان جشنواره کن 2019/ نخل طلا به کره جنوبی رسید

یک‌ـ دو روز پیش، که دنبال این فیلم می‌گشتم (هنوز اکران نشده که بتوانم دانلودش کنم)، چندتا از فیلم‌های باندراس را هم گذاشتم توی صف. امروز صبح که بیدار شدم و فیلم‌های دانلودی را بررسی می‌کردم، از دیدن آنتونیو با چهره‌های متفاوت، در حدود سه فیلم، کلی ذوق‌زده شدم؛ باندراس با ریش پروفسوری در فیلمی که فکر کنم درمورد بوچلی است، حتی باندراس با دوبلة سعید مظفری (نمی‌خواستم فیلم دوبله باشد ولی نمی‌دانم چطور شد زبان اصلی را نگرفتم) در کنار آدرین برودی، .

Image result for pain and glory

چند روز پیش که اسم این فیلم را شنیدم، اشتباهی فکر کردم از روی رمان قدرت و افتخار گراهام گرین ساخته شده. یادم نبود اسم این دو قدری با هم فرق دارد. هیجان جالبی بود. فکر کردم لابد نقش کشیش فراری کتاب را باندراس بازی می‌کند. با کارگردانی آلمودووار دیگر چه شود!


1. در نهایت تعجب، فهمیدم کتاب پی‌پی جوراب‌بلند خوشکلم را در فهرست کتاب‌هام نیاورده‌ام!

2. چرا در این کتاب  و جلد دوم آن هرچه می‌گردم اسم تصویرگر نیامده؟

Image result for ‫کتاب پی پی جوراب بلند‬‎

من تصویرگری‌های نشر هرمس (کتاب‌های کیمیاـ کودکان) را دوست دارم.

Image result for pippi longstocking

این هم از صحنه‌های معروف کتاب است که خیلی دوستش دارم.


در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمی‌دانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم:

The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung

گفتم شاید جایی مثل ویکی‌پدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی دیدم:
late 17th century (referring to such an area in SE Asia): from Portuguese campon or Dutch kampoeng, from Malay kampong ‘enclosure, hamlet’; compare with kampong

اوووم! کشف جالبی بود!

ـ حوصله ندارم دریافت فارسی خودم را، که چند دقیقة پیش مرتبش کرده بودم، بنویسم! همان انگلیسی‌ها را کپی کردم. این کمپون‌ها جاهایی‌اند در آسیای جنوب‌شرقی که بعضی افراد کم‌بضاعت یا کارگران و کارمندان کم‌درآمد در آن‌ها زندگی می‌کنند و برای مواقع بروز سیل هم راه‌حل‌هایی یافته‌اند.

Kampung Naga compound


Image result for Kampung in jakarta

شمال اندونزی

کلاً کم‌حوصله‌ام. باز انتظار دارم، در حد پاپ اعظم، قدیس و مبرا از خیلی چیزها باشم (مثلاً ماجرای توتوله که داشت کرم می ریخت و واکنش شدید نشان دادم). گور بابای خیلی چیزها اصلاً!


Image result for ‫برندون استارک‬‎

«من فکر نمی‌کنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیام‌های زیادی دارد راجع به اینکه شخصیت‌های داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آن‌ها رخ داد.

شما می‌توانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاج‌و‌تخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما می‌توانید هر برداشتی از آن بکنید. آدم‌های متفاوت و قصه‌های گوناگونی درون آن وجود دارد، که هر کدام  به بخش‌های مختلف و پیام‌های مختلف می‌پردازد. مهم‌تر از هر چیزی، سریالی است که برای تماشا عالی‌ست. و گزینه‌ای عالی برای این که بنشینید و در برابر چیزی که می‌بینید واکنش نشان دهید.»

آیزاک همپسند رایت؛ بازگر نقش برندون استارک


Image result for ‫آیزاک همپستید-رایت‬‎





فکر کن من در نهایت راحتی و آسودگی و در کمترین زمان، می‌توانم خودم را برسانم به کافه سکو (کافة هری پاتری واقع در یکی از فرعی‌های انقلاب) و نمی‌دانم منتظر چه جادویی هستم که هنوز پا نشده‌ام بروم آنجا؟!

تا جایی که در خاطر دارم، از اولش که افتتاح شد، قرار ضمنی گذاشتم با خودم که با «جادوگرها» بروم. دوتاشان تنها‌تنها رفته‌اند و یکی دور است و آن یکی دیگر هم وقتش هنوز با من تنظیم نشده!

بعد، این وسط، من کپک چوبدستی ولدمورت هم نیستم که تنهایی بروم و دلی از عزا درآورم لابد!

نه،‌واقعاً نمی‌فهمم چرا!

تازه، الآن که بهش فکر می‌کنم و خیلی انگیزه و اشتیاق هم دارم برایش، باز انگار دستی نامرئی مرا نگه می‌دارد و چیزی در گوشم می‌گوید: «هنوز نیامده! هنوووز نیامده!» و من نمی‌دانم چه چیزی/ کسی/ زمانی مورد نظرش است!

کاش لااقل دلیلش را بفهمم!



از این فیلم‌های «وسطی» حرصم می‌گیرد؛ حتی خوشم نمی‌آید! مثلاً همین جنایت‌های گریندل‌والد. یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول می‌کنند توی عالمی که دلم نمی‌خواهد. شخصیت‌ها یک‌لنگه‌پا مانده‌اند و انگار قرار است مدت‌ها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم تنمان بخارد که: «بخش بعدی فیلم کی می‌آید؟».

بعضی وقت‌ها انگار سه‌گانه‌ساختن می‌شود شبیه تولید انبوه آن تابلوهای سه‌تایی که چند سال پیش باب شدند و بعد از مدتی، حرمتشان شکست و دیگر صرفاً  تصویری زیبا در سه قطعة جداگانه و در عین حال، کنار هم  چاپ می‌شد. در حالی که به‌نظر من، باید تصویر جوری سه‌تکه شود که بخشی از مفهوم و ظاهر آن در یک بخش تمام شود و بخشی دیگر به بخش/ بخش‌های بعدی منتقل شود. دقیقاً نمی‌دانم چطور بگویم که درست و کامل باشد؛ فقط می‌توانم بگویم نمی‌شود فرتی هر تصویری را سه تکه کرد و انتظار زیبایی شناسانه از آن داشت.

یادم‌ـآمدـنوشت: البته چون خیلی در نقد فیلم صاحب‌نظر نیستم، این امکان را دور از انتظار نمی‌دانم که بعدها به دانش  و درکم اضافه شود و نظرم در این مورد تغییر کند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سئو چیست وبلاگ قهوه - کافه - کافی شاپ گروه کاروفناوری ناحیه6 اصفهان منابع انسانی-رفتار سازمانی-کارتیمی دفتر پیشخوان دولت کتابخانه عمومی شهید آوینی قروه تبریزیها شرکت سایه روشن | پوشش سقف پاسیو | نورگیر ساختمان | نورگیر حبابی کاربرد سافت باکس پرتابل در عکاسی